وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود
نویسنده:
جودیت کر
مترجم:
روح انگیز شریفیان
امتیاز دهید
✔️ جودیت کِر( -۱۹۲۳)، نویسنده انگلیسی آلمانی تبار است که در برلین و از پدر و مادری یهودی متولد شد.
پدرش، آلفرد کِر، نویسنده برجستهای بودکه بهشدت با نازیهای آلمان، حتی پیش از اینکه روی کار بیایند، مخالف بود و در مقالههایش آنها را سخت مورد انتقاد قرار میداد.
زمانی که هیتلر سر کار آمد، آلفرد ناچار شد با خانوادهاش از آلمان فرار کند. در آن زمان جودیت تنها نُه سال داشت.
«وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود» سرگذشت تجربههای جودیت از این دوران است. فرار در آخرین لحظه، زندگی در دهکدهای در سوییس، رفتن به پاریس و در نهایت مهاجرت به انگلستان بخشی از این دوران است که در رمان استادانه به تصویر کشیده شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«همین که کشتی از اسکلهی دیپه جدا شد روی موجها شروع به تکان خوردن و چرخیدن کرد. آنا که برای اولین بار به مسافرت دریایی میرفت و هیجانزده بود فوراً هیجانش را از دست داد. او و ماکس و ماما که رنگشان پریده بود به هم نگاه میکردند. حالشان آنقدر بد شد که مجبور شدند به طبقهی پایین بروند و روی تخت دراز بکشند. فقط پاپا چیزیش نشد. مسافرتشان، بهخاطر بدی هوا، بهجای چهار ساعت معمول شش ساعت طول کشید. آنا آنقدر حالش بد بود که خیلی قبل از پهلو گرفتن کشتی دیگر انگلستان و چگونه بودنش برایش بیتفاوت شده بود. فقط دلش میخواست میرسیدند. وقتی که سرانجام کشتی پهلو گرفت، هوا آنقدر تاریک شده بود که نمیشد چیزی دید. قطارِ قبلی خیلی وقت بود که رفته بود و مأموری مهربان و خونسرد و بیخیال آنها را سوار قطار دیگری کرد که به سوی لندن میرفت، قطاری کمسرعت که در همهی ایستگاهها توقف داشت.
وقتی بالاخره راه افتاد قطرههای باران روی پنجره نشست.
پاپا که حالش به هم نخورده و خیلی سرحال بود، گفت: هوای انگلیس».
بیشتر
پدرش، آلفرد کِر، نویسنده برجستهای بودکه بهشدت با نازیهای آلمان، حتی پیش از اینکه روی کار بیایند، مخالف بود و در مقالههایش آنها را سخت مورد انتقاد قرار میداد.
زمانی که هیتلر سر کار آمد، آلفرد ناچار شد با خانوادهاش از آلمان فرار کند. در آن زمان جودیت تنها نُه سال داشت.
«وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود» سرگذشت تجربههای جودیت از این دوران است. فرار در آخرین لحظه، زندگی در دهکدهای در سوییس، رفتن به پاریس و در نهایت مهاجرت به انگلستان بخشی از این دوران است که در رمان استادانه به تصویر کشیده شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«همین که کشتی از اسکلهی دیپه جدا شد روی موجها شروع به تکان خوردن و چرخیدن کرد. آنا که برای اولین بار به مسافرت دریایی میرفت و هیجانزده بود فوراً هیجانش را از دست داد. او و ماکس و ماما که رنگشان پریده بود به هم نگاه میکردند. حالشان آنقدر بد شد که مجبور شدند به طبقهی پایین بروند و روی تخت دراز بکشند. فقط پاپا چیزیش نشد. مسافرتشان، بهخاطر بدی هوا، بهجای چهار ساعت معمول شش ساعت طول کشید. آنا آنقدر حالش بد بود که خیلی قبل از پهلو گرفتن کشتی دیگر انگلستان و چگونه بودنش برایش بیتفاوت شده بود. فقط دلش میخواست میرسیدند. وقتی که سرانجام کشتی پهلو گرفت، هوا آنقدر تاریک شده بود که نمیشد چیزی دید. قطارِ قبلی خیلی وقت بود که رفته بود و مأموری مهربان و خونسرد و بیخیال آنها را سوار قطار دیگری کرد که به سوی لندن میرفت، قطاری کمسرعت که در همهی ایستگاهها توقف داشت.
وقتی بالاخره راه افتاد قطرههای باران روی پنجره نشست.
پاپا که حالش به هم نخورده و خیلی سرحال بود، گفت: هوای انگلیس».
دیدگاههای کتاب الکترونیکی وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود